حـــدیــث دوســــت
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست / که آشنا سخن آشنا نگه دارد
نه می خواهم به تور "ایتالیا" و "اسپانیا" بیفتم کرده ام /
و نه نسیم "دبی" و " استامبول" به کله ام زده /
نه هوس دو بیتی " بابا طاهر" دارم نه "منار جنبان" دلم را می لرزاند/
نه مات "کیشم" نه موجی"خزر"/
فاتحه ی "سعدی" و "حافظ" را هم از همین جا پست میکنم /
من فقط یک بلیط رفت " مشهد " می خواهم
حتی الامکان بی برگشت .......
میلاد امام رئوف #امام-رضا-علیه السلام مبارک
از دوران خوب کودکی با گیله مرد گفتم و از بزرگ شدن و دنیای بزرگسالی نالیدم.
گیله مرد آهی کشید و گفت : بزرگ شدنی که به بزرگ شدن منجر شده باشه بد نیست .
الان که به حرفش فکر میکنم می بینم راست میگفت ... بله قصه ی پرغصه ما از جایی شروع میشه که فقط سن مون بالاتر رفته باشه ولی ما یکجایی همون پایین مونده باشیم ...
بهم گفت کمى از حال و روزت بگو
و من سکوت کردم و سکوت کردم و سکوت کردم ،
اونقدر سکوت کردم که مطمئن شدم چیزى رو از قلم ننداختم !
بعضی حرف ها را نباید زد
بعضی حرف ها را نباید خورد
بیچاره د♥ل چه می کشد میان این زد و خورد !
شاید برایت عجیب است این همه آرامشم !
خودمانی بگویم ؛ به آخر که برسی ، دیگر فقط نگاه میکنی . . .
لقمان مملوک
لقمان حکیم در آغاز کار غلامی مملوک بود، خواجه ای توانگر و نیک سرشت داشت اما در عین توانگری از عجز و ضعف شخصیت مبرا نبود، در برابر اندک ناراحتی شکایت می کرد و ناله می نمود، لقمان از این برنامه رنجیده خاطر بود ولی از اظهار این معنی پرهیز می نمود، زیرا می ترسید اگر با او در این برنامه به صراحت گفتگو کند عاطفه خودخواهیش جریحه دار گردد، از این رو روزگاری منتظر فرصت بود تا خواجه را از این گله و شکایت بازدارد، تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه برای او فرستاد. خواجه که از مشاهده فضائل لقمان سخت تحت تأثیر قرار گرفته بود، آن میوه را از خود دریغ داشت، تا به لقمان ایثار کند، کاردی طلبید و با دست خود آن را برید و قطعه قطعه به لقمان داد و او را وادار به تناول کرد.
لقمان قطعات خربزه را گرفت و با گشاده روئی خورد تا یک قطعه بیش نمانده بود که خواجه آن را به دهان گذاشت و از تلخی آن روی درهم کشید آنگاه با تعجب از لقمان سؤال کرد چگونه خربزه ای تلخ را این چنین با گشاده روئی تناول کردی و سخنی به میان نیاوردی؟
لقمان که از ناسپاسی خواجه در برابر حق و هم چنین از ضعف و از زبونی او ناراضی بود، دید فرصتی مناسب برای آگاه کردن او رسیده از این رو با احتیاط آغاز سخن کرد، و گفت:
حاجت به بیان نیست، که من ناگواری و تلخی این میوه را احساس می کردم و از خوردن آن رنج فراوان می بردم ولی سال ها می گذرد که من از دست تو لقمه های شیرین و گوارا گرفته ام و از نعمت های تو متنعمم ، اکنون چگونه روا بود که چون لقمه تلخی از دست تو بستانم شکوه و گله آغاز کنم و از احساس تلخی آن سخنی به زبان آورم؟
خواجه از شنیدن سخن لقمان به ضعف روح خود توجه کرد، و در برابر آن قدرت روانی به زانو درآمد و از آن روز در اصلاح نفس و تهذیب روح همت گماشت تا خود را در برابر شدائد به زیور صبر بیاراید.
حکیمه دختر امام موسی بن جعفر علیه السلام ( خواهر امام رضا علیه السلام و
عمه امام جواد علیه السلام ) میگوید: هنگامی که زمان زایمان خیزران، مادر
امام جواد علیه السلام، فرا رسید، امام رضا علیه السلام مرا فرا خواند و
فرمود:« ای حکیمه، برای مراسم زایمان خیزران آماده باش.» آن گاه امر فرمود
که من و خیزران و قابله به اتاقی برویم، برای ما چراغی روشن کرد و در را به
روی ما بست.
در این حال درد زایمان خیزران را فرا گرفت و همزمان چراغ خاموش شد. من
نگران شدم ولی امام جواد علیه السلام ناگهان همچون ماه شب چهارده طلوع کرد،
در حالی که پارچه نازکی بدنش را پوشانده بود؛ نوری از آن حضرت فروزان بود
که همه اتاق را روشن کرده بود. نوزاد را گرفتم، در دامان خود گذاشتم و آن
پوشش نازک را از بدن او جدا کردم. در این هنگام امام رضا علیه السلام در
اتاق را باز کرد و وارد شد، نوزاد را از من گرفت و در گهواره گذاشت. سپس به
من فرمود« ای حکیمه، مواظب گهواره باش.»
سه روز که گذشت، حضرت جواد علیه السلام چشم خود را به سوی آسمان گشود و
نگاهی به راست و چپ انداخت و فرمود:« اشهد ان لا اله الا اله و اشهد ان
محمداً رسول الله »؛ (گواهی میدهم که معبودی جز الله نیست و محمد فرستاده
خداست.) هراسان برخاستم و نزد امام رضا علیه السلام رفتم و به آن حضرت
گفتم:« من از این کودک چیز شگفتآوری شنیدم.» امام فرمود:« چه چیز
شگفتآوری از او شنیدی؟» و من آنچه را شنیده بودم بازگو کردم. امام فرمود:«
ای حکیمه، آنچه از شگفتیهای او خواهید دید، از آنچه شنیدی بیشتر است.»